RSS
خانه شناسنامه پست الکترونیک موضوعات وبلاگ |
حکایت
نویسنده: (دوشنبه 85/1/28 ساعت 5:41 عصر) (دشتی پر از گل سرخ)
روزی خردمند چینی پیری در دشتی پوشیده از برف قدم میزد که به آن زن گریانی رسید.پرسید : چرا می گریی؟ زن در پاسخ گفت : چون به زندگی ام می اندیشم ، به جوانی ام به زیبایی ای که در آیینه می دیدم ، به مردی که دوست داشتم زن می گفت : خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است . می دانست که من بهارم را به یاد می آورم و می گریم. مرد خردمند در میان دشت پر از برف ایستاد، به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت . زن از گریستن دست کشید وپرسید: در آنجا چه می بینید؟ خردمند پاسخ داد دشتی از گل سرخ خداوند آنگاه که قدرت حافظه را به من بخشید بسیار سخاوتمند بود می دانست در زمستان همواره می توانم بهار را به یاد بیاورم و لبخند بزنم
|